شازده کوچولو، کودک درون خلبان بود. همون موجود کوچیک و مهربونی که وقتی به دردسر میفتیم، بدون توجه به «دردسرهای آدم بزرگ بودن» سوالهای اساسی و مهم میپرسه. همون سوالهایی که زیر خروار خروار سوالهای ساختگیِ آدم بزرگها که اصلا در خلقت نبودند و از سر بیچارگی به مغزهای دور مانده از اصل، خطور میکنند، گم میشن و زمانی که قضیه مرگ و زندگی مطرح میشه، یهو از ناکجا آباد پیداشون میشه.
شازده کوچولوها، کارشون این که شعلههای عشق را در دل آدم بزرگها روشن کنند. درباره گل سرخی صحبت میکنند که در یه سیارهی خیلی خیلی دور، تنها مونده. دغدغههای بنظر مهمه آدم بزرگها رو به سخره میگیرند. بهشون یادآوری میکنند که مهم نیست چندتا کوه، کجای زمین هست یا پادشاه کجا باشی یا چقدر آدم حرف گوش کنی باشی و غیره، تا وقتی گل سرخی در یه جایی از این کهکشان بی نهایت، برات دلش تنگ نباشه و تو دلتنگش نباشی، هیچی دیگه مهم نیست.
اگر به آدم بزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلو پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که:
وای چه قشنگ!
شازده کوچولو، بزرگترین معماری است که در درون آدمها زندگی میکند. اون میدونه قدر زندگی به چیه، اون از دیدن خونهای که پنجرههای آبی داره و پشت پنجره هاش پر از گلهای شمعدونی هست، به ذوق میاد بدون اینکه براش مهم باشه قیمت این خونه چقدره. ولی آدم بزرگها عاشق اعداد و ارقامند.
وقتی با آنها از دوست تازهتان صحبت میکنید، هیچوقت درباره چیزهای اساسی سوال نمیکنند. مثلا اینکه «زنگ صداش چجوری؟»،«چه بازی رو دوست داره»،«پروانه جمع میکنه یا نه؟». فقط سوالهای بیهوده میپرسند؛ چندسالشه؟ چندتا برادر یا خواهر داره؟ باباش چه کارس؟ خونش کجاست؟ حقوقش چقدره؟
شازده کوچولو، میتونه با همه دوست بشه. چون زیاد سوال میکنه و به آدمها احساس این که من خیلی میدونم و شما هیچی نمیدونید، نمیده. حالا گیریم یکم لجبازه و تا جواب سوالاش را نگیره، آروم نمیگیره. بلخره نمیشه که همیشه همه چی بر وفق مراد ما باشه.
شازده کوچولو، هر روز سیارهاش رو سر و سامان میده. حتی آتشفشانی که سالهاست خاموش است رو هم دوده گیری میکنه. بلخره آدم، کف دستش رو که بو نکرده. بخاطر همین معمار است. حواسش به همه چی هست. هم مراقبه سیارش هست هم گلی که سیارش رو خوش بو میکنه. حتی اگر خیلی مغرور باشه. کارش رو طوری انجام میده که مو لای درزش نره.
شازده کوچولو، تنها آدم توی سیاره خودش بود. اگر قرار باشه فقط یکنفر روی یک سیاره زندگی کنه، بهتره که معمار باشه. هم حال سیاره اش همیشه خوبه هم حال خودش. فوقش اگر هم دلش بگیره، میره به نظارهی غروب میشینه.
چه فایده اگر روی سیاره، یه پادشاه بمونه که عقدهی دستوردادن داره یا یه خودستان به خودستایی مشغول بشه یا یه اخترشناسی، مشغول شمارش ستاره ها باشه یا یه می خواره، مدام در مستی باشه یا یه تاجر مشغول شمارش اعداد و ارقام حساب بانکیش باشه یا یه فانوس بان برای کشتی هایی که نیست، هی فانوس رو روشن و خاموش کنه یا یه جغرافی دان، آمار کوهها و دره ها رو دربیاره ولی حتی یکبار هم با کوهها دردل نکرده باشه.
ولی اگر یه معمار روی زمین باشه، بخصوص اون معمار، شازده کوچولو باشه، همه چی سره جاشه و یه روزی هم بین اون همه دانههای گیاهان وحشی، یه گل سرخی رفیقش میشه و از تنهایی درش میاره. اگر معمار نبود و حواسش به همه چی نبود، چجوری میتونست بفهمه که این دانه با بقیه فرق داره و بهش فرصت بده که خودش رو نشون بده.
برای معمارشدن، باید کودک درون بیداری داشت. باید حواسمون به همه چی باشه.
پینوشت: راستی، از مارها هم نباید بترسیم. درسته که نیششون درد داره ولی برای برگشتن به سیاره پیش گل سرخمون، مجبوریم دردش رو تحمل کنیم.